بازخوانی یگ گفت‌وگوی تاریخی با همسر امیرعباس هویدا

در دومین سال از نخست‌وزیری امیرعباس هویدا، زمستان ۱۳۴۵، هما احسان خبرنگار زن روز برای گفت‌وگو با همسر او و تهیه‌ی گزارشی از زندگی شخصی‌اش روانه‌ی خانه‌ی نخست‌وزیر در زعفرانیه شد. گفتنی است لیلا امامی همسر هویدا نوه‌ی دختری وثوق‌الدوله بود. چندی بعد زندگی این دو به جدایی انجامید ولی رابطه‌ی دوستی‌هاش تا پایان عمر هویدا ادامه یافت. بخش‌هایی از متن این گزارش – گفت‌وگوی مفصل را به نقل از مجله‌ی زن روز (شماره‌ی ۹۹ اول بهمن ۱۳۴۵) می‌خوانید:

در انتهای خیابان «زعفرانیه» و نزدیک کاخ «سعدآباد» خانه‌ای است بسیار قدیمی با سقف‌های بلند و درهای کهنه. این خانه یادگاری است از آن دورانی که هنوز نخست‌وزیر را «صدراعظم» می‌نامیدند و اینک در همین خانه که به‌تازگی تعمیر شده، نخست‌وزیر ایران و همسرش زندگی می‌کنند. ساختمان را باغی سرسبز در میان گرفته است. روی قسمتی از زمین باغ را شن سبز ریخته‌اند،‌ و روزی که رفتیم قسمت دیگری از باغ را نخستین برف شمیران پوشانده بود. پشت عمارت، یک اتومبیل شیری‌رنگ و کوچک و معمولی درون چادری خفته بود. این اتومبیل متعلق به خانم نخست‌وزیر است، اما او به‌ندرت از اتومبیل خود استفاده می‌کند. خانه‌ی نخست‌وزیر چهار اتاق بیش‌تر ندارد: سالن، سفره‌خانه،‌ دفتر کار و اتاق خواب. سالن با یک در بسیار قدیمی و زیبا که درون آن مینیاتورها و نقاشی‌های رنگی قدیمی دیده می‌شود، از سفره‌خانه جدا شده است. روبه‌روی این در یک بخاری دیواری هست، گرداگرد بخاری را گچ‌بری‌های ۱۵۰ سال پیش زینت داده است. تصویر دو زن نیز که شباهت عجیبی به آرم رسمی سازمان زنان ایران دارند، در دو طرف بخاری دیده می‌شود. دو مبل، یک صندلی مخمل زرد از سر پارچه‌های پرده‌ای، نیم‌ دست مبل از مخمل آبی گل‌دار، و نیم دست مبل دودی‌رنگ و ساده،‌ درون اتاق چیده شده بود. داشتیم دکوراسیون اتاق را تماشا می‌کردیم که صاحبخانه آمد. خانم «لیلا هویدا» مثل همیشه ساده بود و بی‌آرایش و بی زر و زیور. بلوز و شلواری کرم‌رنگ پوشیده بود و موهایش را دور صورتش ریخته بود. لیلا خانم زنی است فروتن و خوش‌برخورد و خیلی مهربان، نشستیم و دوستانه گفت‌وگو کردیم. من گفتم:

خانه‌ی قشنگی است خانم، باید خیلی قدیمی باشد…

بله، تقریبا خیلی قدیمی است. وقتی ما این‌جا آمدیم، وضع بدی داشت. خانه‌ای فراموش‌شده بود و خیلی خراب. این در و این گچ‌بری‌ها را مادرم از صاحب یک خانه‌ی قدیمی در اصفهان که می‌خواست خانه‌اش را خراب کند، خرید و به این‌جا آورد. گچ‌بری‌ها را با احتیاط فراوان از همان خانه‌ی قدیمی اصفهان به تهران آوردیم. من اول می‌خواستم آن‌ها را به صورت تابلو دربیاورم. چیز قشنگی می‌شد، اما ممکن نبود چون اگر گچ پشت آن‌ها را نازک‌تر می‌کردم، می‌شکست و می‌ریخت… این بود که گچ‌بری‌ها را همین‌طور توی دیوار کار گذاشتیم.

همسر هویدا در بهمن ۴۵: از این‌که زن نخست‌وزیر شده‌ام ابدا خوشحال نیستم/ ازدواج با نخست‌وزیر اسباب زحمت بسیار و خرج فراوان شده است

این خانه را خریده‌اید خانم؟

نه، نخست‌وزیر پولش کجا بود که خانه بخرد! این خانه‌ را مادرم به ما داده و به زور هم اجاره‌اش را از ما می‌گیرد!

همراه لیلا خانم توی اتاق‌ها گردش کردیم. او می‌گفت: «در این دو اتاق چیزهای قشنگی است که دوستان‌مان به ما هدیه کرده‌اند. این تابلو نقاشی را که می‌بینید، هدیه‌ای فراموش‌نشدنی است از طرف علیاحضرت شهبانو.»

تابلو را نگاه کردم. مجموعه‌ای بود از تصویر چند گل ارکیده. خانم لیلا هویدا عاشق گل ارکیده است و یکی از بزرگ‌ترین گل‌خانه‌های ارکیده‌ی تهران را دارد. به گردش توی اتاق‌ها ادامه دادیم. روی یکی از دیوارها تابلویی بود تقریبا به طول یک متر و بیست سانتی‌متر و به عرض تقریبی هفتاد سانتی‌متر. روی تابلو با خطر نستعلیق بسیار زیبایی نوشته شده بود و دور آن با آب‌طلا تذهیب‌کاری شده بود. خانم هویدا گفت:

– می‌بینید، این تابلو قباله‌ی عقد پسر و دختری است که ۱۵۰ سال پیش با هم عروسی کرده‌اند. این را می‌گویند یک عقدنامه‌ی حسابی! آدم از دیدنش لذت می‌برد و هوس می‌کند که عروس بشود و یک همچو قباله‌ی عقدی دست او بدهند. این قباله‌های عقد حالا مثل مال ما چه فایده دارد؟

در هر گوشه‌ی سالن کریستال‌های زیبا و گران‌قیمیت، مجسمه‌های چینی قدیمی، تابلوهای جالب و بشقاب‌های عتیقه‌ی بسیار دیده می‌شد و خانم نخست‌وزیر می‌گفت:

– این بشقاب‌ها مال امیر است (لیلا خانم شوهرش آقای امیرعباس هویدا را «امیر» صدا می‌زند.) من هر چیز قشنگی که امیر در خانه‌اش داشت، به این خانه‌مان آوردم. کریستال‌ها و سایر اشیای اتاق و وسایل سفره‌خانه را هم مادرم داده و من فقط پرده‌ها و این دو مبل زرد را درست کرده‌ام.

دفتر کار نخست‌وزیر را هم دیدیم. توی دفتر از همه جالب‌تر و دیدنی‌تر کلکسیون پیپ و کلکسیون عصای آقای نخست‌وزیر بود؛ مجموعا صد تا پیپ و سی تا عصا. عصایی از استخوان،‌ عصایی از پوست مار، عصایی که سرش یک زن زیبای سیاه‌پوست بود، عصایی که سرش زنی را خفته در بستر نشان می‌داد و عصایی دیگر که سرش یک سگ سفید بود.

سری هم به آشپزخانه زدیم که ته باغ قرار داشت. لیلا خانم می‌گفت: «دور بودن آشپزخانه‌ی ما این خوبی را دارد که بوی غذا توی اتاق‌ها نمی‌پیچد، اما این عیب را هم دارد که غذا کمی سرد روی میز می‌آید. مهم نیست، چون امیر ظهر به خانه نمی‌آید و به همین جهت آشپزخانه هم خیلی کم کار می‌کند.»

همسر هویدا در بهمن ۴۵: از این‌که زن نخست‌وزیر شده‌ام ابدا خوشحال نیستم/ ازدواج با نخست‌وزیر اسباب زحمت بسیار و خرج فراوان شده است

در این تنهایی و سکوت حوصله‌تان سر نمی‌رود؟

من از تنهایی و سکوت لذت می‌برم. فرصتی است برای مطالعه‌ی کتاب و شنیدن موزیک وانگهی روزی چند ساعت از وقت من در گل‌خانه می‌گذرد و وقتی با گل هستم، دیگر تنها نیستم. به قول مشهور هیچ‌کس با گل و کتاب و موسیقی تنها نیست. توی گل‌خانه دیگر گذشت زمان را حس نمی‌کنم. روزهای اول که به این خانه آمدیم، امیر برای ناهار به خانه می‌آمد. صبح‌ها ساعت شش از خواب بیدار می‌شد که ساعت هفت در نخست‌وزیری باشد. ظهر هم ناچار دو ساعت وقت صرف می‌کرد تا به خانه برسد و ناهاری بخورد و برگردد. دیدم که خیلی خسته می‌شود، قرار گذاشتم که دیگر روزها این راه دراز را نیاید و همان‌جا در نخست‌وزیری یک چیزی بخورد. امیر هم از این قرار تازه خیلی راضی است چون حالا صبح‌ها ساعت هفت بیدار می‌شود و از این جهت که شب‌ها زودتر از ساعت دوازده به رخت‌خواب نمی‌رود، این یک ساعت خواب اضافی هم برایش غنیمت است. با این همه بعضی روزها آن‌قدر خسته است که وقتی از خواب بیدار می‌شود، می‌گوید: «وای خدا! کاش می‌توانستم یک ساعت دیگر هم بخوابم.»

لیلا خانم از این‌که زن نخست‌وزیر شده‌اید خوشحالید؟

خوشحال؟ ابدا… زن نخست‌وزیر بودن هیچ‌گونه محسناتی ندارد که دلم را به آن خوش بکنم. امیر هر کار دیگری هم داشت، هم خودش راحت‌تر بود هم حقوق بیش‌تری می‌گرفت.

اگر آقای هویدا نخست‌وزیر نبود، دل‌تان می‌خواست چکاره باشد؟

والله نمی‌دانم…. اما به هر حال خیلی کارهای دیگر هم توی مملکت ما هست که هم درآمدش بیش‌تر است و هم زحمتش کمتر. نخست‌وزیری یعنی بیست‌وچهار ساعت گرفتاری و کار و یک دنیا مسئولیت. تازه وقتی شوهرم خسته و کوفته به خانه می‌آید زنگ ممتد تلفن شروع می‌شود. از وقتی امیر توی خانه می‌آید تا وقتی که از خانه می‌رود، تلفن همین‌طور زنگ می‌زند. گاهی نیمه‌های شب هم صدای تلفن ما را از خواب بیدار می‌کند. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که این مرد چه استقامتی دارد که با وجود این همه کار و مسئولیت، هنوز هم سر حال است.

بالاخره اگر آقای هویدا نخست‌وزیر نبود، دل‌تان می‌خواست چکاره باشد؟

والله چی بگم… امیر نمی‌تواند بیکار بماند. گاهی خودش می‌گوید: «اگر بیکار بشوم، می‌نشینم و کتاب می‌نویسم.» من هیچ‌وقت نوشته‌های او را نخوانده‌ام. لابد استعدادی در وجود خودش سراغ دارد. به هر حال دلم می‌خواهد که امیر هیچ‌وقت بیکار نشود چون من از مردهایی که شبانه‌روز توی خانه می‌نشینند بیزارم. وانگهی تا آن‌جا که شوهرم را می‌شناسم می‌دانم که اگر او بیکار بشود، حتما بیمار هم می‌شود. بدم نمی‌آید که امیر شغلی داشت که هم درآمد خوب نصیبش می‌شد و هم به تفریح و استراحت خودش می‌رسید…

سفارت چطوره؟

سفارت؟ نه، اصلا حرفش را هم نزنید چون من حاضر نیستم خارج از ایران زندگی کنم. البته از مسافرت خوشم می‌آید، ‌اما زندگی در خارج از ایران یک نوع سرگردانی و خانه‌به‌دوشی است. فکر می‌کنم خانم‌های سفرا هیچ‌وقت آرامش فکری و دل‌گرمی لازم نداشته باشند. من دلم می‌خواهد توی ایران و توی خانه‌ی خودم باشم و صاحب اختیار خانه‌ی خودم و بدانم که هر کار می‌کنم برای خانه‌ی خودم می‌کنم و مجبور نیستم فردا خانه را به صاحب‌خانه‌ی دیگری تحویل بدهم.

وزارت چطوره؟

البته راحت‌تر از نخست‌وزیری است، اما وزرا هم خیلی گرفتارند مخصوصا اگر نخست‌وزیری مثل هویدا داشته باشند. اما مدیریت شرکت ملی نفت به نظرم از آن کارهای خوب دنیاست. امیر وقتی در شرکت نفت بود، خیلی راحت‌تر از حالا بود.

می‌دانیم که آقای هویدا مدت زیادی در کنار مادرشان زندگی کرده‌اند،‌ و طبیعی است که بین مادر و پسر انس و الفتی بیش از حد معمول به وجود آمده. حالا که شما بین این مادر و پسر قرار گرفته‌اید، ناراحت نیستید؟ اصلا روابط شما با مادرشوهرتان چگونه است؟

من اصلا معتقد نیستم که عروس مادر را از پسرش جدا می‌کند، برعکس به نظرم عروس نشانه‌ای است از برآورده شدن آرزوی یک مادر. خانم «اخترالملوک هویدا» که مادرشوهر من است و من «خانم‌جون» صدایش می‌زنم، زنی است بسیار مهربان و فهمیده و از وقتی که من با امیر آشنا شدم، مادر او یکی از بهترین دوستان من بوده است. حتی از همان اولین روزهای آشنایی من و امیر، مادر مهربان او نسبت به من لطف و محبت خاصی داشت و بعد از ازدواج این محبت دوچندان شده است. وانگهی امیر وقتی هم که مجرد بود، مادرش را بیش‌تر از حالا نمی‌دید، حالا حداقل گاهی فرصتی دست می‌دهد که دور هم جمع بشویم و شامی یا ناهاری بخوریم. در چند کلمه بگویم که مادرشوهر من اصلا کاری به کار من ندارد و وقتی دو نفر مزاحم یکدیگر نباشند دیگر جایی برای بگومگو نمی‌ماند. منزل «خانم‌جون» در دروس است. در آن‌جا آن‌قدر اتاق نبود که من و امیر هم بتوانیم زندگی کنیم اما اگر هم اتاق به اندازه‌ی کافی بود، باز من بیش‌تر مایل بودم که زندگی مستقلی داشته باشم. این خانه اگرچه کوچک است اما ما در آن راحتیم. می‌دانم که مادرشوهرم هم راحتی من و پسرش را می‌خواهد از طرف دیگر حالا فریدون هویدا برادر امیر نز خانم‌جون زندگی می‌کند و جای خالی امیر را نزد مادرش پر کرده است.

می‌توانید بگویید که از وقتی زن نخست‌وزیر شده‌اید، چه برخوردهای جالبی داشته‌اید؟

روزهای اول که با امیر ازدواج کردم، همه و مخصوصا دخترها و زن‌ها می‌خواستند مرا ببینند. شاید خیال می‌کردند که زن نخست‌وزیر باید آدم مخصوصی باشد. به هر حال همه با من مهربان بودند، من آدم بی‌تکلفی هستم، و متاسفانه باید بگویم که حوصله و عرضه‌ی دوست‌یابی را هم ندارم. بعضی از زن‌ها خودشان را به آب و آتش می‌زنند، مهمانی و سور به راه می‌اندازند تا محبت مردم را جلب کنند، اما من آدم بی‌دست‌وپایی هستم، و اصولا معتقدم دوستی که به خاطر سور و مهمانی به طرف من می‌آید، فردا هم به خاطر سور و مهمانی مفصل‌تری از من دور می‌شود و به همین جهت است که وقتی می‌بینم مردم بدون این‌که من کاری برای‌شان انجام داده باشم، به من محبت می‌کنند خوشحال می‌شوم.

ازدواج با آقای نخست‌وزیر چه تحولی در زندگی شما به وجود آورده؟

هیچ!‌ فقط اسباب زحمت بسیار و خرج فراوان شده است. پیش از ازدواج من هیچ‌وقت کلاه و لباس بلند شب نمی‌خریدم،‌ اما حالا پول کلاه و لباس‌های شب رقم نسبتا عمده‌ای از درآمد ما را می‌گیرد، چرا؟ برای این‌که مجبورم در مراسم رسمی شرکت کنم و مردم انتظار دارند که در این مراسم زن نخست‌وزیر حتما باید یکی از شیک‌پوش‌ترین زن‌ها باشد. در حالی که راستش را بخواهید من حتی حوصله‌ی سلمانی رفتن را هم ندارم، موهایم را خودم می‌پیچم و خیلی به‌ندرت و به‌سختی راضی می‌شوم که نیم ساعت تمام کله‌ام را زیر سشوار نگه دارم یا یک ساعت زیر دست آرایشگر باشم. آخر که چی؟! میتوانم این یک ساعت را به کار بهتری بپردازم، یا دست‌کم استراحت کنم. از آرایش صورت هم خوشم نمی‌آید و به علاوه بیش از این هم به من نمی‌آید و لزومی ندارد که پوستم را زیر قشری از رنگ و روغن پنهان کنم.

لیلا خانم، شما معتقدید که در سن مناسبی ازدواج کردید؟ و به نظر شما بهترین وقت برای ازدواج دختر و پسر چه سن و سالی است؟

فکر نمی‌کنم بتوان در مورد سن مناسب برای ازدواج، یک قانون کلی درست کرد. باید دید دختر و پسر در چه سن و سالی و چه وقت احتیاج به ازدواج دارند، ولی فقط نیاز کافی نیست، باید آمادگی زندگی خانوادگی را نیز داشته باشند. البته آدم وقتی کم‌سن‌وسال‌تر است،‌ راحت‌تر هم ازدواج می‌کند ولی وقتی پا به سن گذاشت، سخت‌گیرتر می‌شود و مشکل‌پسندتر. خودم دیر ازدواج کردم اما شاید دختران دیگر در هجده‌سالگی هم آماده‌ی شوهر باشند. این مسئله بستگی دارد به وضع زندگی و شخصیت روحی دخترها.

شما هم فکر می‌کنید که دختر پیش از ازدواج حتما باید نزد پدر و مادرش زندگی کند؟

خانواده‌های ایرانی برای دختران‌شان قید و بندهای خاصی ساخته‌اند. من نمی‌توانم بگویم که این رسم بدی است،‌ چون آدم اگر بخواهد راحت زندگی کند باید حتما به سنت‌ها و قوانین اجتماعی احترام بگذارد. یادم هست که یک روز دخترخانم پرستاری به امیر مراجعه کرد و از او کاری خواست. امیر دستور داد که او را به اصفهان بفرستند. پدر و مادرش سخت ناراحت شدند و گفتند: «ما چطور می‌توانیم اجازه بدهیم که دخترمان دور از ما زندگی کند. این رسم ما نیست که دختر را بگذاریم به حال خودش تا هرجا که می‌خواهد برود. نخیر! دختر حتما باید در تهران و نزد ما باشد.» امیر پیغام داد که اگر دخترخانم و پدر و مادرش راضی باشند، حاضریم دختر را به لندن بفرستیم تا در یکی از بیمارستان‌های آن‌جا کار بکند. پدر و مادر خوشحال شدند و بسیار ممنون که ای آقای نخست‌وزیر هرگز این مرحمت شما را فراموش نخواهیم کرد و از این حرف‌ها. امیر گفت: «نفهمیدم! چطور برای رفتن دخترتان به اصفهان هزار جور عیب و ننگ تراشیدید اما حاضرید او را به لندن بفرستید؟ از کی تا حالا اصفهان جای ناامنی شده و لندن جای امن و امان؟» واقعا هم این موضوع قابل تاسفی است که خانواده‌ی ایرانی در ایران دخترشان را توی چارچوب خانه زندانی می‌کنند، اما حاضرند او را به خارج از کشور بفرستند تا در آن‌جا بی‌آن‌که آمادگی لازم را داشته باشد در میان مردمی غریبه و بی‌سرپرست زندگی کند. به طور کلی من فکر می‌کنم که یک دختر باشخصیت در همین محیط و با همین قوانین و سنت‌ها هم می‌تواند تنها و باشرافت زندگی کند. مردم کشور ما باهوش‌اند و بی‌جهت کسی را متهم نمی‌کنند. به علاوه یک دختر وقتی خودش می‌داند که چه می‌کند، ‌و وجدانش آسوده است، دیگر از حرف مردم ناراحت نمی‌شود. مبارزه با سنت‌ها هم نباید شکل قیام عمومی را داشته باشد،‌ و الا به ثمری نمی‌رسد.

می‌دانید که شوهر شما به ادب و نیز هوش معروف است، و پیش از ازدواج خانم‌ها لقب «دیپلمات مجرد و مودب» را به او داده بودند. شما هم ایشان را شوهر خوبی می‌دانید؟

بله، امیر مرد خوبیست است. خوش‌اخلاق است و سربه‌زیر و بساز. صبح که از خواب بیدار می‌شود معمولا اوقاتش تلخ است، اما این اوقات‌تلخی را سر «رضا» پیشخدمت منزل خالی می‌کند و مرتب داد می‌زند: «رضا عصای من کو؟»، «رضا پیپ من کو؟» من غیر از این، بداخلاقی دیگری از امیر ندیده‌ام.

همه می‌خواهند بدانند که نخست‌وزیر کی پاپا می‌شود… شما می‌دانید؟

ما حالا برای بچه‌ار شدن نه وقت داریم و نه پول و نه جا و نه حوصله! راستش را بخواهید من هیچ دلم نمی‌خواهد که بچه‌دار بشوم. البته بچه‌های مردم را دوست دارم،‌ اما خودم حوصله‌ی سر و صدا و گریه و زاری بچه را ندارم. به علاوه بهار آینده من سی‌وچهار سالم تمام می‌شود. فکرش را بکنید که من اگر بچه‌دار بشوم، وقتی بچه‌ام به پانزده سالگی رسید، خودم پیرزن پنجاه‌ساله‌ای خواهم شد و دیگر حوصله‌ای برای سر و کله زدن با بچه نخواهم داشت. بچه‌ای هم که مربی و مراقب خوب نداشته باشد، بهتر است که اصلا به دنیا نیاید. وانگهی بچه داشتن پول می‌خواهد که من و شوهرم نداریم. توی این چهار اتاق کوچک هم حتی برای کالسکه‌ی بچه‌ جا نیست حالا اگر بیست‌وسه‌ ساله بودم باز می‌شد این چیزها را تحمل کرد، اما…

در این‌جا گفت‌وگوی ما از بچه به گل‌ها کشید، صحبت درباره‌ی گل ارکیده که خانم نخست‌وزیر را هرگز خسته نمی‌کند. او به گلدان‌های ارکیده‌اش همان‌قدر عشق می‌ورزد که یک مادر به بچه‌هایش. کتاب‌های بسیاری درباره‌ی پروش گل ارکیده دارد و تنها مجله‌ای که مرتب برایش می‌رسد و او با علاقه‌ی تمام آن را می‌خواند، مجله‌ای است درباره‌ی گل‌های ارکیده که در آمریکا منتشر می‌شود.

لیلا خانم می‌گفت: «پرورش گل ارکیده، سرگرمی خوب و زیبایی است ولی گران تمام می‌شود. فقط گلخانه‌ی من هر ماه ۶۰۰ تومان خرج دارد. تابستان کولر می‌خواهد و زمستان بخاری. گل‌ها باغبان لازم دارند و به غذاهای مخصوص احتیاج دارند. اوایل دوست داشتم که گل را پرورش بدهم و به دوستان هدیه بدهم یا همه را در خانه‌ی خودم نگه دارم؛ اما وقتی که خرجش زیاد می‌شود، تصمیم گرفتم که گل‌فروشی کنم و حالا گل‌های گل‌خانه‌ام خودشان خرج خودشان را درمی‌آورند. در دنیا ۲۵ هزار نوع گل ارکیده هست ولی من فقط بیست فامیل از گل‌های ارکیده را دارم و مجموعا ۸۰۰ گلدان.»

راستی تفریح و سرگرمی شما چیست؟

پرورش گل، مطالعه‌ی کتاب و شنیدن موسیقی. از گل‌ها ارکیده را، از کتاب‌ها بیوگرافی مردان بزرگ را و از موسیقی موزیک کلاسیک سبک را دوست دارم. من و امیر معمولا معاشرت کمی با دوستان‌مان داریم.

کارهای خانه را چه کسی انجام می‌دهد؟

من کمتر به کارهای خانه می‌پردازم. خرید با پیشخدمت‌مان رضا است و آشپزی با آشپزمان. علاوه بر این یک باغبان هم داریم و هفته‌ای دو روز هم زنی برای نظافت خانه می‌آید.

آیا آقای نخست‌وزیر درباره‌ی کارهای دولت و مسائل سیاسی با شما هم مشورت می‌کنند؟

من به کارهای سیاسی و اداری امیر کاری ندارم. برای یک زن و شوهر مطالب گفتنی و شنیدنی خیلی زیاد هست. من فقط سعی می‌کنم محیط خانه‌مان با محیط اداره و نخست‌وزیری فرق داشته باشد تا امیر احساس راحتی بکند. بعضی شب‌ها با هم کتاب می‌خوانیم، تلویزیون تماشا می‌کنیم یا به موزیک گوش می‌دهیم. من از سیاست چیزی سرم نمی‌شود و به امیر هم به عنوان شوهرم نگاه می‌کنم نه به عنوان یک سیاستمدار و رئیس دولت. گاهی مردم شکایت و تقاضانامه‌های خود را به من می‌دهند،‌ من هم تنها کاری که می‌کنم این است که این شکایات را به دفتر نخست‌وزیری می‌فرستم. به هر حال من زن نخست‌وزیر هستم نه مشاور او!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

حمایت از راوکده

برای همراهان و دوست‌داران ما

همکاری با ما

اخذ شرایط اسپانسری و مشاوره رایگان

سال‌ها پیش، با سقوط رضاخان و زمزمه‌های اشغال ایران به دست شوروی و انگلیس، اندیشه‌های تازه‌ای از مارکسیسم و ایده‌های اجتماعی که تازه به گوش می‌رسید، جوانه زد. ایران در تکاپوی تغییر بود و فضایی از حس ناامنی و بی‌اعتمادی نسبت به جریانات جدید اجتماعی و سیاسی، از جمله کمونیسم، در جامعه موج می‌زد. حزب توده ایران، در چنین شرایطی پا به عرصه گذاشت، اما نه به عنوان یک حزب آشکارا کمونیستی، بلکه در قامت یک جبهه «دموکراتیک ملی» تا از نگاه توده مردم خود را همراه و همسو نشان دهد.
سال‌های ۱۳۳۰ و ۱۳۳۱ برای ایران، همزمان دوران تعامل و برخوردهای خشونت‌آمیز بود. عقاید مختلف ابراز می‌شدند، اما به‌ندرت گفت‌وگویی واقعی صورت می‌گرفت؛ در این دوره، سیاست به مفهوم مدرن خود هنوز شکل نگرفته بود و تعاملات بیشتر به منازعات همراه با شدت عمل و خشونت می‌انجامید. در این فضای پرآشوب، موضوع ملی‌شدن صنعت نفت کشور را به تب‌وتاب انداخته و بحث‌ها و چالش‌های سیاسی را تندتر کرده بود. قلم‌ها تند و زبان‌ها تیز شده بودند و هیچ گروهی حاضر به کوتاه آمدن نبود. در این اوضاع، فدائیان اسلام به رهبری نواب صفوی، به یکی از گروه‌های طرفدار ملی‌سازی نفت تبدیل شدند. این گروه که ایده ایجاد حکومت اسلامی را در سر داشتند، وارد عرصه‌ای شدند که سرنوشت بسیاری از چهره‌های تاریخ معاصر ایران را دگرگون کرد.
وقتی«سردار سپه» در مقام نخست وزیری جرات کرد و خیزبرداشت که مثل آتاتورک رییس جمهور شود، با مخالفت فروغی نیز روبرو شد. او نیک می دانست که باید حرف فروغی را گوش کند. بار آخر که وی به فروغی روی آورد و کمک خواست ” دیگر دیر شده بود و انگلیسی‌ها تصمیم خود را گرفته بودند“. رضاشاه باید تبعید می شد ولی فروغی از آنها قول گرفته بود که محمدرضا پادشاه شود. او خیال می کرد که پسرش می‌توانست وی را بدون اجازه مجریان منویات دولت فخیمه بریتانیای بزرگ به ایران بازگرداند.