هر کس نمیخواهد بسم الله از این مملکت برود. هر چند این جمله آشناست اما غرض از نگارش آن نقبی است به تاریخ مشروطه و آنچه بر سر محمدعلی شاه آمد . مردی که در رویای سلطانی فرسنگها دورتر از تاج و تخت از کف رفتهاش مرد. به کم راضی نشد تا همه چیز را از کف داد.
هشتم مهرماه سال ۱۲۸۵ هجری برای ایرانها روز مهمی بود. حالا دیگر محمد علی شاه مخلوع به سمت روسیه حرکت میکرد و ایرانیها موفق به شکستن سد استبداد صغیر شده بودند .شاید یکی از بزرگترین بدشانسیهای ایران را بتوان سلطنت محمدعلی شاه پس از مرگ پادشاه همیشه بیمار، مظفرالدین شاه دانست. مرد سختی که رویای سلطانی نیاکانش را در سر میپروراند و علاقهای به مشروط حکومت کردن نداشت. شاید اقدامات عجولانه مجلس نیز در شکلگیری سوء تفاهم میان دربار و مجلس موثر بود اما به هر روی آنچه رخ داد، در عمل تلاش مذبوحانه پادشاهی بود که میخواست نهال مشروطه را از جا برکند و سلطان صاحبقران باشد.
این سخنان نمایانگر شخصیت شاهی است که نمیدانست زمان به عقب بازنمیگردد. تن به تغییر نداد. وقتی تلگرافهای مشروطهخواهان، در زمانی که در تدارک حمله به مجلس بود، به دستش رسید، عصبانی شد و این سخنان را بر زبان راند . گفت: «رعیت را چه به سرکشی. رعیت را چه به استنطاق صاحبقران. رعیت را چه به فریاد حقطلبی. رعیت غلط میکند ما را نخواهد. رعیت گوسفند و ما شبانیم! سایه ماست که آرامش میدهد، نعمت ارزانی میدارد و دفع بلا میکند. ماییم که آبرو میدهیم، ماییم که مالک ایرانیم.
آخر الزمان است. شاه شاهان را محکوم میکنند به دروغگویی. سایه خدا را محکوم میکنند به فساد، به استبداد، به عیاشی؛ مصلحین فریاد قانون میزنند، مشق مردم سالاری میکنند. خدا لعنت کند یوسف خان مستشارالدوله بیشرف را که قانون قانون میکرد در این مملکت همایونی. خون جواب آزادیست. رعیت غلط میکند اعتراض کند، غلط میکند دیوان مظالم بخواهد، غلط میکند مشروطه بخواهد. ما رعیت سربه زیر میخواهیم، ما رعیت بله قربانگو میخواهیم. ما رعیت کر و کور میخواهیم. اینجا ممالک محروسه ایران است و ما هم قبله عالمیم و پرچمدار عدالت و پاکی. هر کس نمیخواهد بسم الله از این مملکت برود.»
چرخ اما بر وفق مراد او نچرخید. دی ماه ۸۵ بر تخت شاخی نشست اما دی ماه سه سال بعد، سرگردان و حیران، انگشت به دهان مانده بود که چه شد. تاج و تختش را از دست داده بود و فرزندش بر جای متزلزل او تکیه زده بود.
باور نمیکرد گلولهای که از تفنگ میرزا رضا کرمانی شلیک شد، سلطنت قاجاریه را در هم پیجید اما خاکسپاری این سلطنت پس از برکناری احمدشاه و تبعید وی از ایران رخ داد .
صفدر تقی زاده روایت عجیبی از روزی دارد که محمدعلی شاه ایران را ترک کرد. روز هفتم مهرماه. خورشید هشتم مهر که طلوع کرد، او دیگر در ایران نبود.
محمود ستایش در کتاب مشروطیت ایران از قول صفدر تقیزاده نوشته است: برای اخراج محمدعلیشاه هیئتی تعیین شد که من هم جزء آنها بودم. روزی که ترتیب اخراج وی را دادیم، دارای قیافهای تکیده و شکسته بود. با آنکه در مورد اخراج محمدعلیشاه خبری منتشر نشده بود، ولی عدهای زیاد در مقابل سفارت انگلیس در زرگنده آمده بودند و بعضی هم با خود اسلحه داشتند و میخواستند انتقام خود را از آن مرد بگیرند. هیئت متوجه شد و از شهر درخواست کرد که عدهای قزاق بفرستند. قزاقها آمدند و در دو طرف مستقر شدند. قیافۀ جمعیت بینهایت غضبناک و عصبانی بود. هیئت انتظار داشت که واقعهای روی بدهد. ازاینرو من جلو جمعیت رفته و آنها را به آرامش دعوت کردم. ولی جمعیت همچنان عصبانی بود. تصمیم گرفته شد شاه مخلوع را از درِ پنهانی سفارت خارج کنیم. شاه مخلوع وقتی مرا دید با قیافۀ بغضگرفته جلو آمده و به ترکی شروع به احوالپرسی کرد. گریه به شاه امان نمیداد. من به او گفتم چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ بغض شاه ترکید. گفت: «خدا ذلیل کند شاپشال و امیربهادر جنگ را، آنها مرا اغفال کردند تا روبهروی ملتم بایستم.» گفتم: «عذر بدتر از گناه.» به او گفتم: «بههرحال الان چارهای نیست و خودکرده را تدبیر نیست. باید هرچهزودتر خاک ایران را ترک کنی. تا چه وقت میخواهی به این زندگی ذلتبار ادامه بدهی و زیر بیرق خارجی بمانی.» شاه در این موقع با صدای بلند میگریست بهطوریکه همه هیئت و سفرای روس و انگلیس از این حالت روحی شاه متأثر شدند.
محمدعلیشاه دیگر آن شاهی نبود که روبهروی ملت خود ایستاده بود. مثل بچه مطیعی شده بود که پناهگاهی میجست. چون شایع بود که محمدعلیشاه قصد خروج مقداری از جواهرات سلطنتی را دارد، ستارخان به ترکی با فریاد گفت: «جیبها و اثاثهاش را بگردید.» من نزد ستارخان رفته و باز به ترکی به او گفتم رعایت این مردک بیچاره را بکنید. این در وضع روحی بدی است. ستارخان گفت: «مَن بیلمیرم» یعنی من نمیدانم. من پیشنهاد کردم برای آنکه بهانهای به دست کسی داده نشود، اثاثیه شاه و حتی جیبهایش را به شکل زنندهای بازرسی کردند. چند قطعه جواهر پیدا کردند که بلافاصله صورتمجلس شد و اعضای هیئت زیر آن را امضا کردند. ستارخان پا از این فراتر گذاشت و گفت اثاثۀ ملکهجهان خانمش را هم بگردید. من گفتم: «این کار زننده است.» ستارخان چند زن را از بین کسانی که بیرون سفارت منتظر خروج محمدعلیشاه بودند صدا کرد و گفت اثاثیۀ خانم و خدمه را هم بگردید. زنها حتی سینهبند خانم را هم گشتند و در آنجا چند قطعه الماس یافتند. شاه خواست مانع شود، ستارخان به ترکی گفت: «هرچه جنایت کردی بس نبود، حالا میخواهی داراییهای “رعیت” را به تاراج ببری؟» ناسزایی هم نثار شاه کرد. من هرچه خواستم ستارخان را دعوت به آرامش کنم میسر نمیشد و او مرتب مثل شیر میغرید و اسلحهاش را تکان میداد…
در آخر محمدعلیشاه به اعضای هیئت دست داد و از بعضی حلالیت طلبید، ولی چه سود؟ محمدعلی شاه لکهای را که بر دامن تاریخ گذاشت هیچوقت پاک نخواهد شد. او ملتی را که آزادی میخواست کشت. مجلس را به توپ بست. ملکالمتکلمین و صوراسرافیل را در باغ شاه خفه کرد. بههرحال صحنهای بود دردناک و ناراحتکننده. در دل گفتم :
یک پایان رقت بار کسی که گفت خون جواب آزادی است اما دربهدری بهای ایستادگی برابر آزادی بود.